یکی از نگرشهای شامخ و مهم عارفان، توجه و تأکید به امکانات انفسی و درونی آدمی است. آموزگاران معنوی همواره آدمیان را به گسترههای بیکران درون خویش و به تواناییهای نامکشوف جهان دل، متوجه میکنند. نظر بر خویش کردن، سر در گریبان خود فرو بُردن، آسمان و ماهتاب و ستارههای درخشان جهان جان را مشاهده کردن، «سیر در سپهر جان» داشتن و سفر در خود کردن از تأکیدات پررنگ مدرسهی عرفان است.
شمس تبريزی میگويد: «صوفیاي را گفتند سر برآر اُنظُر إلَي آثارِ رَحمةِ اللهِ، گفت آن آثار آثار است. گلها و لالهها در اندرون است»[مقالات شمس]. أنظُر إلی آثار رحمة الله، فرازی از آیه 50 سورهی روم است. یعنی جلوههای رحمت خداوند را به تماشا بنشین. صوفیان عادت به مراقبه و خلوت دارند. خلوت با خود و در خود. چشم از جهان و آفاق بر میگیرند و در جهان جان و افق نفس تأمل میکنند. شمس میگوید به صوفیای گفتند چشم از خود برگیر و به جهان و آفاق که تجلیگاه رحمت خداست نگاه کن. صوفی اهل مراقبه میگوید گلها و لالهها در حقیقت در صحن جان و درون ما میرویند و آن بیرون جز بازتاب درون نیست. اگر خرمیای در جهان میبینیم بازتاب خرمی و شادابی درون ماست. در این حکایت به نیکی میشود به اصالتی که عالَم جان و سپهر درون در نگاه عارف دارد پی بُرد. مولانا هم به همین حکایت دلبسته است و در مثنوی به طرزی دیگر روایت میکند:
صوفیی در باغ از بهر گشاد // صوفیانه روی بر زانو نهاد
پس فرو رفت او به خود اندر نغول // شد ملول از صورت خوابش فضول
که چه خسپی آخر اندر رز نگر // این درختان بین و آثار و خضر
امر حق بشنو که گفتست اُنظُرُوا // سوی این آثار رحمت آر رو
گفت آثارش دلست ای بوالهوس // آن برون آثار آثارست و بس
باغها و سبزهها در عین جان // بر برون عکسش چو در آب روان
آن خیال باغ باشد اندر آب // که کند از لطف آب آن اضطراب
باغها و میوهها اندر دلست // عکس لطف آن برین آب و گلست [مثنوی: دفتر چهارم]
باور به اصالت عالَم جان در باب لذت و الَم هم نگرشهای خاصی به فرد میدهد. در این نگاه، راه لذت از درون فرد میگذرد و چشمهی لذت را باید در سبزهزار جان جُست. مولانا میگوید:
راه لذت از درون دان نه از برون // ابلهی دان جستن قصر و حُصون
آن یکی در کنج مسجد مست و شاد // وآن دگر در باغ تُرش و بیمراد [مثنوی: دفتر ششم]
حصون یعنی قلعهها. مولانا میگوید نشان این که احوال درونی ماست که منشأ لذت و ألماند این است که چه بسا کسی در مسجد نشسته اما باطناً خوش و شاداب است و دیگری در باغی سبز مأوی گزیده اما باغ جانش پژمرده و زرد است و بهرغم محیط و فضای بیرونی، درونی تُرش و ناکام دارد. در بیانی دیگر میگوید:
آن یکی در مرغزار و جوی آب // و آن یکی پهلوی او اندر عذاب
او عجب مانده که ذوق این ز چیست // و آن عجب مانده که این در حبس کیست [مثنوی: دفتر سوم]
میگوید دو فرد در یک محیط واقع شدهاند، هر دو در مرغزار و جوی آب، اما به تناسب تفاوت احوال، یکی لذت میبرد و آن یکی احساس دربند بودن دارد.
همهی این تأملات و نشانهها عارفان را رهنمون میکرد که بیشتر نظر بر احوال خود کنند و لذت و شادی و آرامش را نه در عوالَم بیرونی که در جهان جان بجویند. حافظ میگفت:
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد // وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است // طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
مولانا هم غزلی دارد در نهایت زیبایی و با همین پیام:
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش // خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش
هر کسی اندر جهان مجنون لیلی شدند // عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش
ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این // بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش
باده غمگینان خورند و ما ز می خوشدلتریم // رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال // هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش
باده گلگونهست بر رخسار بیماران غم // ما خوش از رنگ خودیم و چهرهی گلگون خویش
ما آدمها عمدتا از تواناییهای درونی خود غافلایم. عموما فکر میکنیم تغییر موقعیتهای بیرونی میتواند وضع و حال مطلوبی به ما ارزانی کند. شاهد شادی را در بیرون از خود میجوییم. فرزانگان ما همیشه عکس این فکر میکردهاند. آنها عالَم بیرون را فرع بر عالَم درون میدانستند. میخواستند باغ سبز را در سرزمین جان خودشان پیدا کنند. سهراب میگفت: «میوه از باغ درون بچین. شاخهها چنان بارور بینی که سبدها آرزو کنی. و زنبیلِ تو را گرانباریِ شاخهای بس خواهد بود.» نجم الدین رازی رباعی معروفی دارد:
ای نسخهی نامهی الهی که تویی // وی آینهی جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست // در خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی
تعبیر «بیرون ز تو نیست هر چه در عالَم هست»، همیشه بر سردرِ مدرسهی عرفان و فرزانگی نقش بسته است. عارفان حتا با همین نگاه به سراغ قرآن و داستانهای آن میرفتند. مولانا با شاهد گرفتن داستان موسی و اینکه یکی از آیات و معجزات او این بود که دست در گریبان خویش میبُرد و آنگاه با سپیدی جذاب و درخشان بیرون میآورد(وَأَدْخِلْ یَدَکَ فِی جَیْبِکَ تَخْرُجْ بَیْضَاء مِن غیرِ سُوء)، میگفت ماه روشن را از گریبان خویش باید جست:
ز جیب خویش بجو مَه چو موسی عمران // نگر به روزن خویش و بگو سلام سلام
اقبال همنوا با مولانا گفته است:
بر خود نظر گشا ز تهی دامنی مرنج // در سینهی تو ماه تمامی نهادهاند
مولانا با الهام گرفتن از داستان بیرون کردن فرعون از مصر میگفت:
گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی // حالیا در خود ببینی موسی و هارون خویش
آن فرعونی که باید بیرون شود، فرعون نخوت و أنانیت است و وقتی مصر جان از او رهید میزبان موسی و هارون میشود. نگاه مولانا به داستان یوسف هم بر همین منوال است:
به درون توست یوسف، چه روی به مصر هرزه؟ // تو درآ درون پرده بنگر چه خوش لقایی
میگوید یوسف را هم باید در درون خود بیابی و به بیهودگی سفر مصر نکنی. این اصالت نگاه و انفسی بودن حقیقت را به صراحت هر چه تمام در این ابیات گفته است:
ره آسمان درون است، پر عشق را بجنبان // پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیده است// چو دو دیده را ببستی زجهان، جهان نماند
بیت دوم در واقع جهاننگری عارفانه است. حقیقتی که همهی فرزانگان عالَم بر آن انگشت تأکید نهادهاند. از حسین پناهی گرفته که میگفت:
«شب در چشمان من است
به سیاهی چشمهای من نگاه کن
روز در چشمان من است
به سپیدی چشمهای من نگاه کن
شب و روز در چشمان من است
به چشمهای من نگاه کن
پلک اگر فرو بندم جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت.»
تا هنریک ایبسن که گفته است:
«موجهایی را به چشم دل میبینم که بر میخیزند،
فجری را به چشم دل میبینم که طلوع میکند...
دل من خود یک جهان است.»
یکی از نمونههای بارز در این زمینه شمس تبریزی است. شمس که به تواناییهای چشمگیر خویش وقوف پیدا کرده، خوشی و رنج را در نهاد خود میجوید:
«من چو شاد باشم، هرگز اگر همه عالم غمگین باشند در من اثر نکند، و اگر غمگین هم باشم نگذارم که غم من به کس سرایت کند.»[مقالات شمس]
«اگر واقع شما با من نتوانید همراهی کردن، من لاابالیم [بی اعتنا و بیتفاوت]. نه از فراق مولانا مرا رنج، نه از وصال او مرا خوشی! خوشی من از نهاد من، رنج من هم از نهادِ من!»[مقالات شمس]
حرف خیلی تأملبرانگیز و مهمی است. این لاأبالی بودن و بیپروایی نسبت به قبول و رد دیگران، نسبت به پذیرش و وازنش، ستایش و نکوهش و اقبال و ادبار دیگران، از همین نگاه سرچشمه میگیرد. شمس، شادی را از نهاد خود مییابد و اصلا وابسته به دیگری نمیکند.
ابوسلیمان دارایی، یکی دیگر از عارفان، میگوید: «اگر مردم خواهند تا مرا خوار کنند چنانکه من خود را خوار گردانیدم، نتوانند و اگر خواهند که مرا عزیز گردانند چنانکه من خود را، نتوانند.»[تذکرةالاولیا]
تحسین و یا مذمت دیگران زمانی در ما کارگر میافتد و روحیه و روان ما را ناشاد میکند که ما از فرهیختگی درونی به اندازهی کافی بهرهمند نباشیم. مولانا در فیه ما فیه میگوید: «اگر هزار دزد بیرونی بیایند، در را نتوانند باز کردن، تا از اندرون، دزدی یار ایشان نباشد.»
غم و شادی، مقولاتی انفسی و سابجکیتو هستند. غمآوری یا شادیبخشی یک واقعه یا محیط کاملا بستگی به حالات روحی ما دارد. سعدی می گوید جانهایی هستند که حتا بال زدن مگسی شوریدهشان میکند و صدای پای چهارپایان و آواز پرندگان و نوای چرخ چاه آب هم شیدا و سرمستشان میکند:
نه مطرب که آواز پای ستور + سماع است اگر عشق داری و شور
مگس پیش شوریدهای پر نزد + که او چون مگس پای بر سر نزد
نه بم داند آشفته سامان نه زیر + به آواز مرغی بنالد فقیر
چو شوریدگان می پرستی کنند + به آواز دولاب مستی کنند
جهان پر سماع است و مستی و شور + و لیکن چه بیند در آیینه کور [بوستان:باب سوم]
التذاذ و حظ بردن ما از هر چیز کاملا بستگی دارد به استعداد روانی و قابلیت زیبابینی ما. وقتی بهار، در چشم ما بهاری میکند که درونی بهارآیین داشته باشیم و این حرف گر چه بسیار تکرار شده است اما هیچ از اهمیت آن نمیکاهد. هوشنگ ابتهاج با نظر به همین نکته است که میگوید آنچه مهم است بهار دل و جان است ور نه بهاران بسیاری در جهان بیرون آمده و رفتهاند بیاینکه بر جان ما اثری بگذارند:
گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ار نه
اي بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
یکی از مهمترین حرفها و پیامهای عارفان و حکیمان معنوی ما همین است. بیش از آنکه در پی تغییر عالَم بیرون باشیم به دنبال تغییر احوال درون باشیم. لذتها و رنجها از نهاد ما سرچشمه میگیرند و منشأ درونی دارند. اتفاقات بیرونی جنبهی فرعی و طفیلی دارند و بسته به احوال ما، رنجآفرین یا شادیزا هستند. شادی و رنج خود را وابسته و معلق به حضور و وجود چیزی یا کسی یا محیطی بیرون از وجود خود نکنیم. ما عمدتاً کنترلی بر عالَم بیرون نداریم و وقتی شادی و آرامش خود را منوط به وجود چیزی بیرون از خود میکنیم انگار خانهای روی آب ساختهایم. دریایی که کشتی وجود ما در آن شناور است، همواره و سخت متلاطم و متموج است. دریایی که در آن میرانیم سر آرامش ندارد. هنر عرفان و معنویت این است که آرامش کشتی را در این دریای مضطرب حفظ کند و در رهگذار باد، نگهبان لاله باشد. همدلانه با خیام، این جُستار را به پایان میبرم:
ماییم که اصل شادی و کان غمایم
سرمایه دادیم و نهاد ستمایم
پستیم و بلندیم و کمالیم و کمایم
آیینه زنگ خورده و جام جمایم
نظرات
محمد
19 اردیبهشت 1394 - 10:46با سلام نویسنده محترم قلم شیوایی دارند. کاش میشد همین توانایی را در قالب دیگری بکار می گرفت. بهتر بود نوشته هایشان در یک قالب اسلامی ارائه میشد و در آن به آثار شعرای نیز استناد می گردید. سبک حالی قلب نوشته شعری بوده که برای تقویت گفته های شاعران از قرآن و سنت هم استشهاد گرفته می شود. این نکته مهمی است که برادر عزیزمان می توانند آن را از چشم دلسوزی بنگرد. دوستدار محمد